تو فرضکن یک خار در چشمِ ترت باشد
آوار دنیا بر سرت نه... همسرت باشد
تو فرض کن از جنگ برگردی ولی خانه
ویرانهتر از شهرهایِ کشورت باشد
درگیرِ جنگی سرد با یک استکانِ چای
دلگرمی این روزهایت دخترت باشد
هستی برایت غنچه باشد مثل یک لبخند
لبخندهایش عینِ اشکِ مادرت باشد
جان و تنت در پرسهی دنیا و دین مجروح
رنجی بهنامِ زندگی نانآورت باشد
مامِ وطن درگیر و دارِ جنگ نازیها
نه، اتفاقاً مادرت همسنگرت باشد
هم نقشهی فتحِ زمین و ماه در دستش
از آخرین جان برکفان لشکرت باشد
با خندهات دلشاد باشد، با غمت غمگین
سنگِ صبورِ اشکهایِ پرپرت باشد
ناخوانده میفهمی که از حافظ چه میخواهد
وقتی تمام فالهایش از برت باشد
مادر نمیخواهد در این یک روزهیِ دنیا
نفرین یک زن صبح و شب پشتِسرت باشد
*
حالا تصور کن میان اینهمه آشوب
یک ماهرویِ بختیاری دلبرت باشد
نیلی بپوشد شام و سرخآبی بپوشد صبح
صبح و پسین باغِ پر از نیلوفرت باشد
«مِینا» بپوشد، «آسماری» را به هم ریزد
دریا بپوشد، موجِ پرشور و شرت باشد
با روی و موی آفتاب و شرجی و ساحل
هم ماهشهرِ عشق و هم سربندرت باشد
هَم کَوگِ مَهسِ پادِنا، هَم پازنِ کُهرنگ
هُم چی شِکالِ کُه دَلا و کُهگرت باشد
بُرگِت پَرون مِنِ زَردِکُه پِی قَهقَهِس وابی
یعنی شدی وابَنگ تا کوگِترت باشد
هم همسفر با سوزوسرمای زمستانت
هم تیر و هم مرداد و هم شهریورت باشد
مریمتر از بیمریمِ داشیرعلی مِردون
لیلاتر از سارایِ شعرِ دفترت باشد
شیرینتر از نوروز و عطرِ صبحِ فروردین
نقلونبات و مشک و عود و عنبرت باشد
باغِ گریبانش انار می خوشِ رومز و بازفت
گلناره یِ از برگِ گل نازُکترت باشد
با خندهات دلشاد باشد، با غمت دلخون
سنگِ صبورِ لالههایِ پرپرت باشد
*
حالا تویی بین جنون و عقل سرگردان
هرسر بهسویی میکشد تا سرورت باشد
من این میان مردی که مثلِ بچههایِ جنگ
باید پلاکِ بینشانِ پیکرت باشد
من مردِ مجهولی که باید مثلِ نیم ماه
آن نیمهی پیدایِ نیمِدیگرت باشد
از تو چه پنهان حالِ من هم حالِ خوبی نیست
با این و آن از من نگویی خاطِرت باشد
اصلاً خودت را جای من بگذار، تو مجنون
میخواهی از لیلا که جایِ خواهرت باشد؟
تو فرضکن برگشتهای از خاطراتِ جنگ
یک ترکشِ بیرحم در بالوپرت باشد
دل، داغ فکه؛ تن، تنِ تبدارِ اندیمشک
جان، پارهی جامانده از خاکسترت باشد
حالا تصور کن میان اینهمه آشوب
یک بختیاری دلبرت نه... همسرت باشد