دست میکشم
به پارهی خمپاره در کشالهی درد
پا میکشم
به عصایی که سِحر نمیداند
و به سنگ سیاهِ روسفیدی
که مانده بر سفرهی گورستان،
جامانده انگار دلیلی
که فراموش شود لبخند
از بندِ قابعکس مزین
به شرح حال فراموشی.
خونی دارد به سینه میکوبد
انگار چیزی به دلگرفته از خاموشی
از «حسنیوسف»ها
در قلکهای خالی نارنجک، بر هرهی بیدرنگ
و عقوبت یعقوب بر چاه بیبابل و
هاروت بیچوب
تا هیچکس دعوی پیغمبری نکند
میکشم بر دیده تا ببیند دست
اینقدر دستبهعصا رفته، مردد
تامانده به انتظار دلیلی تا راست کند قد
خط آخر را به کاغذ میسپارم و تا میکنم
آب میبرد از دیده، از دست میرود
پایم را جمع میکنم از عصایی که ندارم
رویم سیاه
سنگهای سفید را دوست دارم