حالا وقتِ آن رسیده
خیره به این گُلِ نفهم
گلِ تار
گلِ چاپشده بر کفِ این دمپایی
_دوبار پشتِ هم
یکبار محو
یکبار با صراحتی کثیف _
لبخند بزنی و بگویی هیسس.
بگویی هیسس گل من.
«هیسس گل من!
گل آشغالیِ من!»
چه مسرّتبخش است این لحظه.
دمی که بیانِ تعارفشده را برنمیداری.
دست نمیزنی.
میل نداری.
گذاشتنِ چند انگشت بر لبی بیقرار
که بنا بوده باز شود
بعد هر هنری در چنته دارد رو کند که بگوید باور کن.
درحالیکه خودش باور ندارد.
باور ندارد و از همینرو پُشتِ هم میگوید. چند بار میگوید. فرصتش بدهی دو سه بار دیگر هم تأکید میکند. هیچ امکانی را برای این گفتن از دست نمیدهد. از هر شکافی که میان دو انگشت بیفتد برای بیروندادنِ این منظور استفاده می کند: باور کن.
باور کن من تو را نکُشتهام.
گلی که داروندارش را خرجِ این شکوفایی کرده،
هرچه خون داشته از آن ساقِ سستِ روبهمرگ، کشیده بالا. کشیده تا تجلّی. تا همینجا همین لبها. که بشکفد،
گل حساس،
گلی که از یک منظرِ بهخصوص قاتل است،
گلی که تحت شرایطی بهخصوص میتواند زیبا، بلکه خیلی زیبا، باشد،
گلِ من است .
«باور کن. گل من!
زیبایی.
من را نکشتهای.
حقیقت داری.
کدامی؟
تشنّج کردهای که محوّطهای؟
غُربتیام.
پُرِ چشمی.
اطمینانِ قلبیات گیج بود. دیوانه شد. هیسس!»
شروع کردهام به لبخندزدن در محوّطه.
چققققققدر مسرّت اینجا هست خدای من. میترسم.
یورش شاد و شلاّقیِ بیشمار کریستالِ مسرّت بر پوستم.
آیکانتکت با تو مقدور نیست پیشانیِ عزیز من! پوستِ چشمِ عزیزم!
آمادهام چشمبسته امضا کنم.
چشمبسته انگشت بزنم که این تجلّیِ نکُشتنِ من است هر رنگ و شکلی که میخواهد باشد.
چوپان شخصاً معلوم نیست.
تنِ قربانی شادم میکند.
میلرزم که شادم.
بگیر کفِ خودت تخت بخواب. نیا بالا.
باور کنید! نیا بالا.
نگاه کنید!
من دست دارم.
دارم میآمرزم پس انگشت دارم.
مطرح نکنید!
باور کنید!
زیبایید!
عشقِ منید!
نکُشید!
عشقِ منید!
عشقِ منید!
نکُشید!
نکشید!
نکشید!