نگاهی دوباره به شعر «نقش» سهراب سپهری و «کتیبه» مهدی اخوان ثالث.
یکی از مسایل حایز اهمیت در دنیای شعر و شاعری تقلید و پیروی یا به تعبیر بهتر همان تاٌثیرپذیری است که خیلی از مواقع هم توارد خوانده میشود. (خبر نداشتند از کار همدیگر) البته دورههایی از زمان و فضاهای مشترک نیز همگونیهای زیادی بهوجود میآورد که هرکدام ویژگیهای خاص خودشان را دارند. برای اینکه از کلی گویی و حاشیهپردازی بگذریم لازم است نمونههای اصلی را بیاوریم.
قطعه 1
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت
و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک،
یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت
و به ناخنهای خونآلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخرهها خشکید
از میان برده است توفان نقشهایی را
که بهجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
برخواهد آمد آوایش.
قطعه2
شبی که لعنت از مهتاب میبارید،
و پاهامان ورم میکرد و میخارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا
گوشمان را، چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تختهسنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
تعجب نکنید این دو قطعه از یک نفر و یک شعر نیستند. قسمتهایی از دو شعر و دو شاعر شاخص معاصر است که انتخاب کردهایم تا ببینیم کدام یکی از دیگری متاٌثر بوده یا تقلید کرده و یا هیچ کدام. بند اول از شعر «نقش» سهراب سپهری (1359- 1307) است و بند دوم از «کتیبه» مهدی اخوان ثالث (1369- 1307).
لحظهای که به شعر نقش سپهری نگاه میکنیم ناخودآگاه یاد شعر معروف کتیبه اخوان میافتیم و همینطور برعکس. قطعاً برای مخاطب این سؤال پیش میآید که کدام یکی بر دیگری مقدم بوده است؟ من تا کنون جایی ندیدم کسی به این دو شعر از منظر قیاس برآمده باشد. (یا من بیاطلاعم) شاید هم کسی اهمیت چندانی در آنها برای مقایسه ندیده باشد. بهتر است این دو شعر را در کنار هم بگذاریم و آزادانه برداشت و ذهنیات خود را داشته باشیم. منتها مشترکاتی وجود دارد که به این آسانیها نمیتوان از کنارشان گذشت.
نقاش ازلی نقشی کشیده است و ما در رازهای مانده آن شناوریم. «روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر...» نقشی که با انفجار جهان آغاز شده است. «رعد غرید/ کوه را لرزاند...» و ما ابتدای خلقت خود را از یاد بردهایم و در افسون بهجای مانده از آن سیر میکنیم.
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»(1)
ما مثل گروهی از بندیان در جهانی تاریک بهسر میبریم. بندیانی بند بر پایی با سرنوشتی محکوم و محتوم که طالب گشودن رازها و رسیدن به روشناییاند اما از جهان پیرامون خود چه انتظاری دارند. زندانی که محدود به زنجیرها و سنگینی تعلقات است، رها نیست. کاشفان جهان کسانی هستند که تعلقات کمتری دارند و کسی که زنجیر پایش سبکتر است رهاتر است.(2)
«یکی از ما زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت...»
جدا از موضوع و عناصر، تمموسیقی، عاطفه و نامگذاری (نقش و کتیبه)، شکلگیری قصه و حضور شخصیتها (نقش زدن یا خواندن کتیبه)، سنگ و صخره و دیگر افکار و المانهای زبان آرکاییک در هر دو شعر بهم نزدیک است. طوری که احساس میشود سپهری به اخوان نزدیک شده است ولی سپهری ده سال قبل از اخوان شعر نقش را سروده (مرگ رنگ سال1330) و تاریخ سرایش کتیبه سال چهل در (از این اوستا سال1344) را پای خود دارد. البته براساس یک ضربالمثل عربی «اطمع من قالب الصخره» شاید سپهری هم به این ضربالمثل نظر داشته است؟ جالب اینکه هر دو شاعر متولد یک سال و فصلهای سرد هستند.(3)
همهی زندگی آدمی در پی گشودن رازها میگذرد. اگر بداند گشودن این درها و رازها او را به کشف تازهای رهنمون میکند هیچ چیزی موجب ملالش نیست. این تکرار خاصیت حیات آدمیست. گرچه تکاپو و حرکت بر مداری میچرخد تا او را بهجای قبلیاش باز بگرداند، نباید ترسید و چشمها را بست بلکه باید هر چیز تازهای را با نگاهی دوباره به همان مفهوم خودش یافت. این نقش یا کتیبه اثر خالقی است که آدمی به قدر فهم خود برداشت یا تاٌویل میکند و یا اینکه همیشه همان است اما اعجاب آن در نوزایی آن است و همان چیزی که موجب امیدش میشود. انسان از این تکرار هرگز خسته نمیشود. او تنها جریان زندگی را در صورت و شکل پدیدهها نمیبیند بلکه در مفهومی که در قبل و بعد از آن وجود دارد به حیرت مینشیند.
قوه تخیل و خیالپردازیهای شاعرانه در هر دو شعر بینظیر و جای شگفتی است که این یاٌس و نومیدی در آنها، فلسفه متفاوتی نیست! قصد من نقد و تحلیل شخصیت آنها نیست، بیشتر برداشتههای آنهاست، چیزی که همه انتظارش را ندارند اما وجود دارد. دو شاعر نخبه، دو سبک شعری، دو نگرش فکری و دو زبان متفاوت، اما این همه بهم نزدیک.
اگر شعر نقش سپهری در کنار کارهای اخوان قرار بگیرد به راحتی پذیرفتنی و تفاوت چندانی نمیکند اما شعر کتیبه اخوان در کنار کارهای سپهری همخوانی و هیچ تناسبی باهم ندارد. به نظر میرسید «کتیبه» اخوان ادامهی تکامل یافته «نقش» سپهری است. همان صخره و تخته سنگی که میمانند، مهمتر از آن آمدن و رفتن آدمهاست. ما به کم و کیف این دو شعر کاری نداریم. هدف در کنار هم قرار دادن آنهاست. البته سزا و کمینههایی وجود دارد که راز ماندگاری آنهاست. هرچند شعر سپهری از کارهای اولیه او میباشد و کار اخوان در دوره پختگی و اوج خلاقیت اوست. از طرفی اخوان خلاقتر از این بود که نظری به شعر سپهری داشته باشد. حتا تقلید کردن از کارهای او به نوعی خودکشی است.(4)
اخوان منتها درباره سپهری میگوید: «اصلاً و ابداً، مطلقاً، استغفراله، او چنان شعر میگفت که اگر امضایش امضای سهراب را زیر شعرش نمیگذاشت و خدای نکرده امضای مؤنثی زیرش میگذاشت، هیچکس در نمییافت، متوجه نمیشد، امضای زنی هم پای شعرهای اخیرش بود فرقی نمیکرد...»(5) ما کار چندانی به «رقابت»ها و «حسودی»های شاعران و خصلتهای اجتهادگونه خود اخوان هم نداریم ولی این نشان میدهد که اخوان کاملاً شعر و خود سپهری را خوب میشناسد و همیشه کارهای او را به دقت پیگیری میکرده است. «شعرهای سهراب سپهری را که هم سن و سال بودیم، من در جوانی در بعضی مطبوعات و در چند کتابش از تجربههای نخستینش در شعر نو ـ قبلاً دیده بودم، به نظرم تجربههای موفقی در شعر نو نبود و سهراب هنوز داشت میآزمود. اخیراً «هشت کتاب» او هم یکجا درآمد. از همان کتابهای نخستین و کتابهای اخیرش که دیدم این اواخر خوشبختانه به سادگی و صفا و صلح برگشته ولی باز هم میخواهد «چیزی دیگر» باشد. اما به شدت زیر تاٌثیر فروغ فرخزاد است، همانطور نرم و نازکانه، و میخواهد لطیف و غیر عادی هم بوده باشد.»(6)
اخوان تسلط کمنظیری در زبان فارسی داشت. اعلاوه بر تبحر در متون گذشته و تسلط در ترکیبها و شگردهای مختلف زبانی، به وضوح نشان داده که چهقدر به این مقوله آشناست. چیزی که تنها از راه تتبع و تحقیق در زبان به دست میآید ولاغیر و نتیجه جوهرهای است که در همه کس نیست. زبان در شعر او، نتیجه آمیزش زبان تخاطب امروز و زبان کهن خراسانی است، زبان در شعر او، حاصل رعایت کامل و درست وصایای نیماست، زبان در شعر او، اندیشهی نومیدانهی اجتماعی و گاه فلسفی با فضایی غمانگیز است و لحن مؤثر، تصویرهای بهجا و خطابهای مناسب، بهخصوص توانایی او در کتیبه. اخوان خودش میگوید: «گاهی اندیشیدهام که من این راٌی و نظر را میپسندم که بگویم: شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته. بسیاری هستند که در مسیر این تابش، بیرون از اختیار قرار میگیرند.»(7)
سپهری شعر و نقاشی را باهم آغاز کرد و از همان ابتدا نیز با کلمه به نقاشی پرداخت و با رنگ به شعر رسید. او به تدریج تا آنجا پیش رفت که در هر دو هنر صاحب شیوه خاصی شد. در کتاب «اتاق آبی» خودش میگوید: «نقاشی فکر و ذکر من شده بود. هر فراغتی را نقاشی گرفته بود. تازه مداد کنته آمده بود. عاشق این مداد بودم. سیاهیاش خیلی بود. شیرین سایه میزد... پنهانش میکردم و شبها زیر بالش مینهادم. در باغ ما فراوان درخت بود اما درخت نقاشی من همتا نداشت. خورشید من خورشید همه نبود. کوه نقاشی من کوه خیال بود. حرفی با کوه سه دندانه نداشت.»(8)
محمد حقوقی (1388- 1316) در باره مجموعهی «از این اوستا» و شعر «کتیبه» مینویسد: «شعرهای این کتاب، همه و همه بیانگر و نماینگر یاٌس غالب شاعرند که از سرچشمهی سالهای سی جاری شده است و پس از گذشتن از بیابانهای هیچ و پوچآباد، اینک به دامن کوهی رسیده که با ستردن غبار از «کتیبه»ی دامنهاش، آیت یاٌس فلسفی اخوان را میتوان خواند. همان که پیش از این در شعرهای دیگرش در بیانش سخت کوشیده بود...»(9) خیلیها بهنام شعرای سپید و سیاه آن دو را نامگذاری میکنند.
شعر نقش سپهری سه بند دارد و با فضای درونی بسیار نوستالیژی و رشک برانگیز در توصیف ابقای نقشی در شبی تاریک و بیرنگ بر روی صخرهای به بحران آفرینی میرسد. نقشی که در تاریکی و بدون رنگها حکاکی شده است میتواند در تفکر شخص هم شکل بگیرد و بازتابش ماندگار گردد. در حالی که رنگها نمیتوانند به واسطهی تاریکی نقشی ایفا کنند و تابلویی ملون ترسیم کنند. شعری که از اندیشه برمیخیزد و معنای کلام را ماندگار میسازد از تخریب عوامل طبیعی مصون میماند. هرچند باد و باران هردو را میکوبند، میکوشند و با خود میبرند اما نقش روی صخره همچنان میماند. صخره نمادی از تفکر و اندیشهی شاعر است که نقشهای خود را میکشد و از آن پس هیچگاه آن رنجها را نمیبیند، زیرا باران خون زخمهایش را از صخره میشوید و اثری از آنها باقی نمیماند. شاعر صرفاً شب را توصیف میکند.
«آن شب
هیچکس از ره نمیآمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شگفتن بود.»
حال آنکه سنگ همچنان خونسرد و پا برجا باقی مانده و نمیفرساید و نقش را برخود دارد. این کار و تلاش جاودانه است، حتا در بیهودهگی.
«در یک فرصت باریک
یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت
و به ناخنهای خونآلود...»
سپهری پیش از «هنوز در سفرم» بار اول که با منصور شیبانی آشنا میشود مینویسد: «آن روز، شیبانی چیزها گفت. از هنر حرفها زد. ونگوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت. شب که به خانه برمیگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.»(10)
و همینطور شعر کتیبه از پنج بند تشکیل میشود. در بند نخست، سخن از گروهی است که با زنجیر بههم پیوستهاند و در بند دوم، سخن از ندایی ناگهانی است که آنان را از یک رازی که بر تختهسنگی در همان نزدیکیها نوشته شده، آگاه میکند. ندا چندینبار تکرار میشود و آنان همچنان باور نمیکنند. و در بند سوم، سخن از تصمیم و حرکت آنهاست. همه باهم در حالی که بر زمین میخزند، بهسوی تختهسنگ راه میافتند. آن یکی که زنجیر سبکتری دارد بالا میرود و میخواند:
«کسی راز مرا میداند
که از اینرو به آنرویم بگرداند»
در بند چهارم، توصیف حالات آنهاست. وقتی که پیروز میشوند و سنگ را به آنرو برمیگردانند. و نهایتاً در بند پنجم، سخن از بیتابی آنهاست و حیرت خواننده که چه نوشته بود؟ از او که آن بالا رفته میپرسند و او میگوید:
«نوشته بود
همان
کسی راز مرا میداند
که از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و بعد یکییکی پای تختهسنگ مینشینند و به شب خیره میشوند. شبی که تا لحظاتی پیش، تا وقتی که هنوز سنگ را برنگردانده بودند، «شط جلیل» و پر مهتابی بود اما اکنون «شط علیلی» است. دو حرکت و دو تصویر بسیار زیبا به قصد القای حالات امید و نومیدی زنجیریان. حرکت و تلاش آدمی است در خلق نقش کتیبهها.
تختهسنگ یاسنگ نوشته جزیی از پدیدههای جهان ماست منتها زنجیری که بر پای ما نهادهاند ما را از تماشا و گام زدن در جهان پیرامونی باز میدارد، اگرچه به بسنده در آنچه میبینیم قانع میشویم اما هستی جریان دارد و سنگ نوشته حکم ملعبه یا بازیچه کودکانهای فقط است. جهانِ بازی ما این نیست، گستردهتر از این است که ما میبینیم و تختهسنگ قسمتی از کوه است. اینکه در پشتکوه چه خبر است یا در آسمان بالای سر کوه یا در اعماقی که کوه در آن ریشه دوانده چه مفهومی پنهان است مهم است. یا به تعبیر دیگر: پیرزنی از فرزندش که نشسته بود به تماشای تلویزیون پرسید: «این چه بازیی است که تو همیشه بازی فوتبال میبینی؟»
فرزند گفت: «مادر این بازی آن بازی نیست، یک بازی دیگری است. این که همیشه عدهای دنبال توپ میدوند نه آن بازی است و نه این بازیکنان بازیکنان قبلیاند.»(11) و اینک در ادامه هر دو شعر را باهم میخوانیم براساس تاریخ سرایش آنها.
متن کامل شعر «نقش» سهراب سپهری
1
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت
و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک،
یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت
و به ناخنهای خونآلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخرهها خشکید
از میان برده است توفان نقشهایی را
که بهجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
برخواهد آمد آوایش.
2
آن شب
هیچکس از ره نمیآمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین، سرگردان، خونسرد.
باد میآمد، ولی خاموش.
ابر پر میزد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تختهسنگی کار کندن را کند آغاز،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظهای
کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان میماند.
3
امشب
باد و باران هر دو میکوبند:
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو میکوشند.
میخروشند.
لیک سنگ بیمحابا در ستیغ کوه
مانده برجا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سالها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر برخویشتن پیچد،
سنگ برجا همچنان خونسرد میماند
و نمیفرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یا نفر کز صخرههای کوه بالا رفت
در شبی تاریک.(12)
متن کامل شعر «کتیبه» مهدی اخوان ثالث
1
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
بسویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی،...کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین میگفت:
«فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق... هرکس جفت...»
چنین میگفت چندینبار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود، در خامشی
میخفت.
و ما چیزی نمیگفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتا در نگهمان نیز خاموشی.
و تختهسنگ آنسو اوفتاده بود.
2
شبی که لعنت از مهتاب میبارید،
و پاهامان ورم میکرد و میخارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا
گوشمان را، چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تختهسنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
3
هلا، یک... دو... سه... دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار
عرق ریزان، عزا، دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
4
یکی از ما زنجیرش سبکتر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بیتاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
«بخوان!». او همچنان خاموش.
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا میکرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که میافتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت کرد.
«چه خواندی، هان؟»
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
«نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از اینرو به آنرویم بگرداند.»
5
نشستیم
و
به مهتاب و شب و روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.(13)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ صدای پای آب (سهراب سپهری. نقل از روشنتر از خاموشی، به کوشش مرتضی کاخی، آگه، چ هفتم، 1385، ص560)
2ـ برداشتی از یادداشتهای شخصی آقای اسفندیار ساکنیان. با تشکر از او.
3ـ مهدی اخوان ثالث (م. امید) در سال 27/ اسفند 1307 هجری شمسی در مشهد به جهان آمد و در سال 1369 در تهران از دنیا رفت و همینطور سهراب سپهری در سال 15/ مهر 1307 در کاشان به جهان آمد و در سال 1359 در تهران چشم فرو بست.
4ـ نمونه اسماعیل خویی، شفیعی کدکنی و... آنها میتوانستند سالهای خیلی دورتر از اینها، شعرای قدرتر و صاحب سبکی باشند. بعد از سالها هم که خود را از زیر زبان و اتوپیا اخوان بیرون کشیدند اما همچنان محاق اخوان رهایشان نمیکند. «شعر اکثر شاعران خراسانی آن سالها، به شدت تحتتاٌثیر زبان اخوان ثالث بود، و دیگر اشعارش نیز هنوز آن هویت مستقل را نداشت که شاعری به نام خویی را بازشناساند. زبان خویی، چندین سال بعد، تحتالشعاع ذهن فلسفی او شکل گرفت و تشخیص یافت و او به عنوان شاعری مستقل مطرح شد.» و همینطور «در حوزهی شعر اجتماعی دههی چهل، دههی شهرت و محبوبیت اخوان ثالث بود و لحن و زبان او بیشترین تاٌثیر را بر شاعران جامعهگرای آن سالها داشت.». (تاریخ تحلیلی شعر نو، شمس لنگرودی، جلد سوم، مرکز، 1378، چ دوم، صص450 ـ 226)
5 ـ که میتوان ادامه و مفصلاً این حرفها را در این کتاب خواند. (باغ تنهایی، به کوشش حمید سیاهپوش، نگاه، 1389، چ دوازدهم، ص326)
6 ـ باغ تنهایی، (پیشین، صص24 ـ 323)
7ـ نقل از روشنتر از خاموشی (به کوشش مرتضی کاخی، آگه، چ هفتم، 1385،ص447)
8ـ اتاق آبی (سهراب سپهری، مرزفکر،1389، چ اول، ص79)
9 ـ شعر زمان ما (ویژه مهدی اخوان ثالث، محمد حقوقی، نگاه، چ نهم، 1382، ص145)
10ـ اتاق آبی (پیشین، ص15)
11ـ برداشت از یادداشتهای شخصی آقای اسفندیار ساکنیان. با تشکر از او.
12ـ هشت کتاب (سهراب سپهری، طهوری، چ چهاردهم، 1374، ص60)
13ـ نقل شعر «کتیبه» از روشنتر از خاموشی (به کوشش مرتضی کاخی، آگه، چ هفتم، 1385، صصص4- 502)
ساتیار فرج زاده