مینویسم و رنگ میبافم بر تنم
برنج دم می کشد
و صدای خواندن تذکره
که ذوالنون گفت:
تنت را به کجا کشیدهای؟
دستت را به کجا آویختهای؟
شعله را پایین میکشم
پاهایم را جارو میکنم از راه
پنجره را جارو میکشم از دیوار
چهرهام را پاک میکنم ازچشمانداز
خورشید هنوز در آسمان است
و تا سپیده
خیلی از تنت مانده است