با چند خواب نصفهنیمه
که نمیتوان هیولای بیسکویتی را ترساند
در اتاق خواب این کودک سرطانی.
در مرگ هیچ رازی نیست
همچنان که در پارکها
آنان که دانه میدهند به کبوتران
جز که خسته شوند و بتوانند آرام بخوابند
هیچ رازی ندارند.
ما برای نیامدن اینجاییم
و پوست که میاندازد جهان
بوی گریههای مردهای قدیمی
با محبوبههای امروز صبح
رنگین کمانی میسازد از آمونیاک
که به رشد جهانهای موازی کمک کند
اما به هیولایی که کودکان را دوست دارد
چهگونه میتوان فهماند
که آنها را تنها نوازش کند، نخورد؟
چهگونه میتوان خود، راز بود
و از کتمان رازها سخن گفت؟