به سیگاری پناه میبرم
که کاشتهام میان دندانهایم
دیواری که خم میشود
روی نگاهم
و باران میزند
میان نارنگیها
لیلی میکند شهر را
از خانه تا فلکهی آب
موزاییکها را میبندد
صحن را میبندد
پنجرهها را میبندد
و از خیابان شیخ طبرسی تا بازار
در عکاسی گم میشود
نه نقل خریدهام نه شعر
حالا تمام ماشینهای حرم را
که سوار شوم
باز هم پله برقی را دوست دارم.