جادهای سوخته ماندهست؛ و اخگرهایش
جادهای، شاهدِ جانکندنِ باورهایش
جادهای، هر طرفش پُشتهی خاکسترها
گُر گرفت آتشی از سینهی دفترهایش
پر گرفتند ز خاکسترِ اندیشهی او
برنگشتند از این راه، کبوترهایش
جاده در فکرِ سواریست که تنها میرفت
نیستی چنبره زد بر سرِ افسرهایش
شاه ترسید که تکثیر شود آن سردار
تیر شلیک شد از برنوِ نوکرهایش
باد میگفت به هر رهگذری حرفِ دگر
تا نگویند که کشتند برادرهایش
دودِ مرگ است که در ذهنِ جهان میلولد
آتش افتاده میانِ همه سنگرهایش
جاده خستهست ز تکرار، از این رفتنها
رفت سرباز، همانطور که قیصرهایش
آخرِ جاده به مردابِ عدم میریزد
نیست امید به برگشتنِ لشکرهایش
جاده در حسرتِ یک معجزه خوابش بردهست
بازگشتند، تهیدست، پیمبرهایش