شکفت دستهای تو با گرفتگیِ این چراغ که اتفاق افتاد
شکفت اما من به بازی گوشی گل ها مشکوک بودم به ادامهی آبها
به ادامهی تو
و ابتدایی که هر روز چقدر هم از اردیبهشت میآمد
چقدر هم از اردیبهشت میآید
امروز پلکهای من برابرِ دهان یک ماهیِ مهآلود است که مدام
در دوردست اشكهام و لابهلاي پروازِ بركه ميافتد
خودم ، و جهانم این منم که آهستهام
این هوا خوابهای یک بندر است که چشمهای مرا تُرد میکند
اما تجلی تو بارانی که میوزی
میدانم از انگشتهای خمیده ناگهان تابستانی میآورد
تابستانی که با طعم گمشدهای از یک بستنی توتفرنگی ایجادم میکند و
آنقدر سپید پشت پنجرهها با بوسههای کاج میگشایدم
که میتوانم
با هیجان فرفرههای کوچکم
از درشکهها
و قناریهایی که میاُفتند -خدای من!- قناریهایی که میاُفتند
جلو بزنم