رسیدن به یک بیان نامتعارف در شعر هم نیازمند یک منطق درونی است که البته باید در لایههای زیرین شعر کشفاش کرد. سوءتفاهمی که از تعریف کار با زبان مدتهاست بر شعر ما سلطهگر شده و میل به گریز از روساختی بهنجار (یا بگوییم ترس از رسیدن به سطرهایی معمولی) چهبسیار تیشه به ریشهی شعر شاعرانی مستعد زده که تکنیک و وضعیت اگزوتیک را بی که آن منطق درونی در کار باشد «سوارِ» کار کردهاند و در خود و با خود مبتذل شدهاند. شعرهای روحالله آبسالان از این آسیبها دورند و به همین خاطر پیداست که با یک شاعر دانا و خوشفکر و آگاه به معنای فرم طرف هستیم. شعرش البته عمدتاً بر مبنای تداعی و تصویر پیش میرود؛ اما تداعیهایش تصنعی نیستند و غافلگیریهای بسیار دارند و تصاویرش انتزاع لذیذ و متراکمی دارند که شعر پرنمادش را بسیار غنی میسازند. شعرش شبیه معماری ماسوله است که حیاط هر خانه بام خانهی زیرین است؛ هر سطر هم متعلق به سطر پیشین است و هم متعلق به سطر پسین: «شب را به بوی بتادین آغشته میکند/ تا تصویر تنها برای لحظهای بتاراند/ هیاهوی فشنگ در باتلاقی که به خاطر داری/ مرا این باران بیامان/ مرا این روایت کم شرح/ مرا آنگونه بمیران که پرنده آواز میخواند/ کلماتی ناچیز بر سرانگشتانش/ دو کبوتر/ پاهای نازک زن/ پاندول ساعت را برسکوی تاریک حرکت میدهند/ روی تختی از اعداد» این چیزی فراتر از یک پیوند عادی است. نوعی ایجاد اشتراک در زنجیرهی معنا و تصویر است که دینامیسم غریبی به شعرش میدهد و هر تصویر را روی دیگری در دیگری دیزالو میکند. ضمایر و ارجاعشان دست به دست میشوند و سطرها به شکلی امدادی معنا را به هم محول میکنند و این نماندن و مکث نکردن و موتیف نساختن به ویژگی بارز شعر بدل میشود. شعرهایی که وقتی آغاز میشوند هیچ معلوم نیست که پایانشان به کجا میرسد. با همان مکانیسم «حیاط و بام» در همین شعری که چند سطر آغازینش نقل شد، به سطرهای پایانی میرسیم که: «ادامهی دستان تو/ هنوز در آتش میسوزد/ آن دستان سلسله مراتبی/ معمولی/ کمحجم/ وسخت فریبنده» که خود انگار بام سطرهای نخست است. انگار همین دستهاست که شب را به بوی بتادین آغشته میکند. در این میان تداعی داریم و نماهایی اینسرتی با معناهایی متراکم که تبدیلشان میکند به نماد.
پیداست که این کارها میسر نیست مگر با تسلط بر زبان که خوشبختانه شاعر این تسلط را به قدر کافی دارد. زبان شعرهای آبسالان هیچ ساده نیست. نحوی دارد که مدام در حال آشناییزدایی است و گزارههاش گاه یا منعقد نمیشود یا به انعقادی که منتظرش هستیم نمیرسد و به معنا و تصویری دیگر میجهد. اما حجم قابل توجهی از این کار با زبان را به شالودهی شعرش منتقل کرده، یعنی هیچ در نگاه اول و در روساخت شعر پیدا نیست که با شاعری سرشار از چالشهای زبانی طرف هستیم. این همان خصلتی است که نشان میدهد او اسیر سوءتفاهمهای معمول شعر دهههای اخیر نشده و میداند که لازم نیست بحران نحو را به شکلی تصنعی و بهعنوان بزک در روبنای شعرش نمایان کند. تمام شعرش انگار یک جملهی خیلی بلند است با کلی معترضه. اگر پذیرای این فرض ساختاری در شعر او باشیم؛ به مکانیسم قابل درکی از شگرد سرایش او میرسیم؛ آن جملهی خیلی بلند یک وضعیت موجود است (به همان معنای ویتگنشتاینی که ساختارگرایان خوش دارندش) و این وضعیت موجود تا رسیدن به یک شکل کامل، وضعیتهای موجود کوچکتری را مرور میکند و انعقادش به تعویق میافتد و عاقبت هم که جمله تمام میشود، تازه انگار متوجه میشویم جای نهاد و گزاره عوض شده بوده و با روندی خطی طرف نبودهایم. این مکانیسم حتی در انتهای یکی از شعرها با طنزی ملیح به رخ خواننده کشیده میشود وقتی بعد از کلی صغرا و کبرا به این سطرها میرسیم: «اگر خوب نگاه کنی کل شعر همین را میخواهد بگوید/ خواسته/ شروع کند/ پایان مردی را/ که داراییاش/ پسماند رقتبار کلماتش بود.»