رفتنم را با شتابِ شباب
به سرچشمهی خورشید
در پرنیانِ خوابِ نازکِ صبحدم
فروپیچیدم.
خفتن و خفتن
و خواب خوش دیدن
-حتی به بیداریِ لحظه-
و قافلهی خورشید در گذر
-در نیمروز تموز-
طعم تلخ پشیمانی
با من
تا پرتگاه غروب غمبار و دلشکن
و با خود خلوت معهود را
اینک به مرز گرم آرزو
پیوند میزنم
فردا، پگاه
به سرزمین طلایی آفتاب
سفر میکنم.