نه سایه بود
نه درخت و کلاغ
که در سکوت عصر
زُل زده بود به آسمان
و ملافههای چرکمُرده
که مدام در نسیم درز پنجره
خوابهایت را آشفته میکرد
امروز را درون این اتاق
مثل دهانههای پل
که دندان نشان میدهند
بر انعکاس آب و ابر
شناور باش
فرقی نمیکند کنار پنجره
درون حیاط
یا مثل همین الان
درون اتاق و
آشفتگی خطهای سفید بالش
چقدر این هذیانها
به کابوس میرسند
به درخت روبهرو
دیوار گذشته از نیمههای شب
هیاهوی اشیاءِ کنار میز و تخت
که زُل زدهاند
به آسمان
تمام این شب
به گلولههایی فکر میکنم
که بر شقیقهام شلیک میشوند
خوابهایم
با بالش
متلاشی میشوند
دستهایم خیسِ خواب و خون شدهاند
و از ملافه سُر میخورند
تا گُلهای برجستهی کف اتاق
فردایی در کار نیست
همهجا پُر از پَر کلاغ است
که درون شقیقههایم
ممتد و بی وقفه
فقط جار میکشند.