آدمِ خیالپرست
زخمهایش را میبندد
با پارههای ابر
صبر نمیکند اصلاً
صبوری اصلاً
میخواستم بروم
مردی شبیهِ لاکپشت منقار زد و گفت
صبور باش
صبری نامِ دخترانیست در کرکوک
آغشته به عطرِ گلابی
پیچیده لایِ پولک و منجوق
در سایه سارِ نخل و سرخس
بیجهیز و بیکابین
اما- این یک فنجان مگس
مارمولکها را هم شرمنده میکند
ای آدمِ تخمی تخیلیپرست
این صبوریِ اجباری را
به درخت گفتم گریست
به پرنده گفتم پرپر شد
فیلسوف خر شد - عنتر شد
گفت واقعاً که - عنکه
عنتر که شاخودُم ندارد
سُم ندارد
بیجهیز و بیکابین
این فنجانِ مگس را هم بردار و
با خود ببر که
مارمولکها را هم
شرمنده نمیکند