ما از انتهای ساعتی کوکی
خودمان را آویختیم
و مضطربانه تا مرزها رفتیم...
باغی
تَک تَک
که رؤیایش
گیلاسهای ریخته بود
و سلامی که تمام شب را طول کشید
امروز هم گذشت
کشیده از پردههای کشیده
تو بر تو
دستی بکش بر عقربهها
توقفی درمن با تو
ایستاده میگذرد
و تنها از خطوطِ باغِ رؤیاها
گیلاسها گیلاس میشوند
تمام اوقات خط میشوند
و با خطهای درهم درختها
شیار
به رؤیاهایت دست بِکش
و پوستههایش را بر خودم بِکش
که اقیانوسم
جایی که موج میگیرد خیزابِ رؤیا
زمین گشوده نبوده نیست
من از فرصت تو در قلب اقیانوسی تو
و بازیهای براه
ثانیهات را به من بده
انگار زمانهای طولانی در مِعجَر روز گم شدهاند
و جانِ اشیاء،
هوا،
رگها
نبض میگیرد با اتاقک و پاییز...
من رگهای برگ
بر دوش میگیرم
فصلی در خواب دستهات
شمعها اتاق را ششگوش ...
میدرند
ساعتها و ثانیه
نه این زمان گذشته
نه این ثانیهها دستی...
شبهای شانههایت پهن نیست
نه آنگونه
که بهار میشود.