حالا وقتش رسیده به حرفم گوش کنی کارون!
گوش کنی به حرفی
که حالا وقتش رسیده است
مخفی شو کارون
در سکوتی که پیش از طغیان تو
سهم بزرگ من است
در شعری که مینویسم بدونِ خون، بدونِ مرکب، بدونِ لب.
با تمام بارانها که از تو میبارند
و ماهیها با پولک نقرهگونشان در آفتاب
وقتی دل از قلّاب میربایند و می رَمَند
طغیان کن کارون!
با زیبایی دو چندان خود.
بشوی و بشوران شَریان مادران را
تا شیر تازه بپاشد بر هلال پل و حلقوم ماهیان.
پنهان کن
کودکِ جوانپیرت را
لای علفها و شنها و چتر موج
تا بگرید و غرقه شود
وَ بمیرد بازیگوش
در هیاهوی کودکی
در تمام بارانها که از تو میبارند
پنهان کن و مخفی شو
فوران جراحتهات
رنگین میکند کمان کشیدهی آسمانها را
مخفی شو کارون
در کلماتم که مثل تو آوارهاند
و سفر میکنند از شهری به شهری
با تمام بارانها که از تو میبارند.
دلیلی ندارد آسمان کنار بیاید با تو
و هر غروب از چشم مسافران بنگرد نخلهای ساحل را
که ترکشهای شعلهور
هَرَس کرده کاکل پُر هَراس آنها را
مخفی شو کارون
در شیار دستهای پدر
که از مصاف آهن مغلوب برگشته است
با تمام بارانها که از تو میبارند
مخفی شو و پنهان کن کودکِ جوانپیرت را
اما تو دیگر آغوشی نداری
که در آن بگریم
غرق شوم
و بمیرم
مخفی شو کارون
در کولهپشتی پرندگان
و از فرازِ سیلو
با تمام بارانها که از تو میبارند
سفری دور را رصد کن.