آغوش او قوهای خود را میفروشد
چشمانش آهوهای خود را میفروشد
کوری* تمام شهر را بلعیده، نقاش-
کمکم قلمموهای خود را میفروشد
این روزها تندیس بانوی عدالت
سنگ ترازوهای خود را می فروشد
وقتی که خالی میشود دستان بابا
مادر النگوهای خود را میفروشد
تسخیر کرده روح شهری را تن او
یک زن که جادوهای خود را میفروشد
بر شانه میریزی و یا میبافی اما-
اینجا زنی موهای خود را میفروشد
این آسمان دیگر ندارد جای پرواز
دارد پرستوهای خود را میفروشد
*کوری: اشاره به رمان کوری، اثر ژوزه ساراماگو