در من زنیست که پینهی پاهایش
دلم را آینه میشود
زخمی زخمی
در من زنیست که عمری ست
خورشید
طلوع و غروبش را
به حسرت
طلوع و غروب میکند!
در من زنیست
که از پینهی دستانش
دلم پینه زخم میگیرد و
از سینهی آفتابش
قلبم نور!
در من زنیست که سیلی سرخ آفتاب و
سوز کبود سرما را
آیهی صبر است و نوید پایداری؛
در من زنیست
که بار سیاه آسمان
بر شانههایش به تاول نشسته است!
در من زنیست که نگاهش
آیهی آرامش است و
لبانش دایهی مهر است و
قامتش سایهی آسایش!
در من زنیست
که دانهدانه مهر میکارد و
خوشهخوشه درد میچیند
در من زنیست که تلألؤ آیهی
لقد خلقنا الانسانَ فی کبد را به نور نشسته است!
در من زنیست که شرمگین اویم شمع وار
در من زنیست که مهر میتابد
در من زنیست که نور میبافد
در من زنیست که دوست میدارد
در من زنیست شیدا
در من زنیست دریا
در من زنیست که میدانم اوست!