این شکسته چنگِ بیقانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گوئی خواب میبیند.
خویش را در بارگاه پرفروغ مهر
طرفه چشمانداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزارانِ پاک و روشن مهتاب میبیند.
روشنیهای دروغینی
_کاروان شعلههای مرده در مرداب_
بر جبین قدسی محراب میبیند.
یاد ایام شکوه و فخر عصمت را،
میسراید شاد،
قصهی غمگین غربت را:
«هان، کجاست
پایتخت این کجآئین قرن دیوانه؟
با شبانِ روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه.
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش،
با لئیمانه تبسم کردن دروازههایش، سرد و بیگانه.
هان، کجاست؟
پایتخت این دژآئین قرنِ پرآشوب.
قرن شکلکچهر.
برگذشته از مدار ماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خونآشام،
قرن وحشتناکتر پیغام،
کاندران با فضلهی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر میآشوبند.
هرچه هستی، هرچه پستی، هرچه بالایی
سخت میکوبند.
پاک میروبند.
هان کجاست؟
پایتخت این بیآزرم و بیآئین قرن.
کاندران بیگونهئی مهلت
هر شکوفهی تازهرو بازیچهی بادست.
همچنانکه حرمت پیران میوهی خویش بخشیده
عرصهی انکار و وهن و غدر و بیدادست.
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بینشان قلهست؛
در کدامین سو؟
دیدبانان را بگو تا خواب نفریبد.
بر چکاد پاسگاه خویش، دل بیدار و سر هشیار،
هیچشان جادوئی اختر،
هیچشان افسوس شهر نقرهی مهتاب نفریبد.
بر بکشتیهای خشم بادبان از خون،
ما برای فتح سوی پایتخت قرن میآییم.
تا که هیچستان نُه توی فراخ این غبارآلود بیغم را
با چکاچک مهیب تیغهامان،تیز
غرش زهرهدران کو سهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان، تند
نیک بگشاییم.
شیشههای عمر دیوان را
از طلسم قلعهی پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد بربائیم،
بر زمین کوبیم.
ور زمین_گهوارهی فرسودهی آفاق_
دست نرم سبزههایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما نهان دارد،
چهرهاش را ژرف بشخاییم.
ما فاتحان قلعههای فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن.
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم.
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم.
قصههای آسمان پاک.
سرد تاری، خاک.
قصههای خوشترینپیغام.
از زلال جویبار روشن ایام.
قصههای بیشهی انبوه، پشتش کوه، پایش نهر.
قصههای دستِ گرم دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و چنگیم.
لولیان چنگمان افسانهگوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه.
ساقیان مستِ مستانه.
هان کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح میآییم؟
تا که هیچستانش بگشاییم…
این شکسته چنگ دلتنگ محالاندیش
نغمهپرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار،
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش!
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد.
مُرد، مُرد، او مُرد.
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میآید.
ناله و موید
موید و گوید:
آه دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
بر بکشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد برههای فرّهی در دشت ایام تهی، بسته
تیغهامان زنگ خورده، کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.
با صدائی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم.
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکههامان را
گویی از شاهیست بیگانه.
یا ز میری دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادوئی
همچو خواب همگنانِ غار
چشم میمالیم و میگوئیم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار
لیک، بیمرگست دقیانوس.
وای، وای، افسوس.