یکبهیک از راه میرسند:
پاییز
چکمههای سرخ
زنان زیبا...
برای اولین روز هفته همینها کافیست
اما چیزهای دیگری هم هست
راهبندان خیابان زرتشت
اعلانهای میدان ولیعصر
و سربازانی که تعلیق جنگ
ملولشان کرده!
ایستادن سر چهارراه و خیابانها
پیر و فرسودهشان میکند
مسیر را طی میکنیم
با مینیبوسی که دلش
برای جادههای خاکی و راههای جنگی
تنگ شده...
مسافران
به ساعتشان نگاه میکنند
انتظارِ ساعت حمله
نمیگذارد به ترانه گوش دهند
به خیابان نگاه کنند لااقل
و راننده که فرمانده بوده یک روز
هنوز فکر میکند چطور
از میان مینها عبور کند
خیابانها را رد میکنیم
چراغها
مثل گلولهای که بر سینه مینشیند
سرخ میشوند
مثل پرچمی که بر افراشته میشود
سبز میشوند
به آخر خط میرسیم
چشمهای مسافران میدرخشد
دلشان میخواهد
هم را بغل کنند که به مقصد رسیدهاند
پولهای مچاله را به راننده میدهم
کلاهش را برمی دارد
روی چینهای پیشانیاش نوشته:
«جنگ تا پیروزی»
یکی دو انگشت کم دارد اما
اگر بخواهد دستش را
برای پیروزی بالا بگیرد!
خودش فهمیده
تنها دست دراز میکند بقیهی پول را بدهد
و بعد میرود سر ایستگاه اول
دوباره نوبتش شود
مسافرها سوار شوند
و اگر مینها و ترکشهای عمل نکرده امان دهند
برگردد
بالای سر زن و بچهاش...