شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

وهم

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

محمد مختاری

شعرها

هرجا می‌روم 

هرجا می‌روم 

وجیهه نوزادی

زنانِ اسطوره پیراهن ابریشمی می‌پوشند

زنانِ اسطوره پیراهن ابریشمی می‌پوشند

علیرضا کرمی

«به تو که عاشقت شدم اما شوهرت به زبان زیردریایی‌ها حرف می‌زد»

«به تو که عاشقت شدم اما شوهرت به زبان زیردریایی‌ها حرف می‌زد»

مرتضی بختیاری

بریده در هیجان نامحدود پا بریده‌تر موهایی بود

بریده در هیجان نامحدود پا بریده‌تر موهایی بود

جلیل الیاسی