به کار خویشتن ایثاری
نمیشناسد باران.
و خوشههای سنبله بر خاک و آدمی
نثار میشود.
تو بر کرانهی عالم
درون خویش به یغما فتادهای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»
به تابخانهی پندارت آتشیست
که منظرت را تبخیر میکند.
نشستهای و طلب میکنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور میشود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابههای افق را به طوق افگندهست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار میشود.
جزیرهای تنها نیستی
که سفینهی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کنارهات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،
و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامدهای
آفتاب برمیآید،
و آب گودالش را پیدا میکند.
چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده میشود،
و شاخههای جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمیآیند.