سمت چپ قفسهي سينهاش،
تکهاي از دريا را.
سمت راست قفسهي سينهاش،
قبري باشکوه را.
و روي جناغ سينهاش،
گلي به رنگي غريب را؛
جا ميدهد.
و اينگونه
باد را بشارت ميدهم،
تا شاعرانگي را با شجاعت پيوندي دهد عجيب.
که دنيا به ماتمش مات مانده؛
از سکوتي که ماه را بين دو سنگ نشاند.
او، مرگ را به شماره انداخت.
«معشوق درياييات را طلب کن»!
معشوق آبياش را جاري کرد با لبهايي دوخته
در آن هنگام که خواست دنيا را از ماتمش برهاند
باغ گلي را
براي معشوقهي درياييام آبياري کردم
خاک را شکافت
به قدري که زمين
برايش دهان شود.
و آنگاه گلي به رنگي غريب بر جناغ سينهاش روييد.
ما مانديم به هراس ، س ِ ، س ِ ، س ِ
هيچ نگفتيم
گنديديم به حواسي عموميه، يِ، يِ، يِ
فقط نشستيم
فريادي شديم بي هوا در هوا ، آ، آ ، آ
گوشهامان هم بستيم
و شکستيم در سوءتفاهمي از مستقيمي ِ راه ، هِ، هِ، هِ
دست کوتاه و رو سياه.
دريا را به خانهاش تسليم کرد و هرجا تسليم خانهي او.
من به فکر بودم تا چگونه بزرگ کنم حجم قفسهي سينهام را
و شما در مجازا فضا، سينه را از حوالت قلب جدا کرده بودید.
و اينگونه
انذار ميدهم خون را،
تا دعوت پذيرنده نباشد
و تنها
دعوتکننده باشد
که خون به قرمزياش مات مانده
از انسدادي که نبض را بين دو استخوان نشاند.
مرگ، او را به شماره انداخت.
«معشوق ناميرايَت را طلب کن»!
معشوق ناميرايش را گسيل کرد با چشماني از سلام
در آن هنگام که خواست نبض را از انسداد برهاند
باغ گلي را براي معشوقهي ناميرايَم
با خونم
رنگين کردم.
آسمان را شکافت
به قدري که برايش قلب شود کهکشان
و آنگاه گلي به رنگي غريب بر جناغ سينهاش روييد.
ما مانديم به
سمت چپ و راست قفسههاي سينههامان، تهي.
ما مانديم به
جناغهاي سينههامان ، زمخت.
ما مانديم به
معشوقههايي که نداشته طلب کرديم.
و او
روي جناغ سينهاش
باغ گلي دارد حالا، غريب.