حقیقت دارد
به آسمان بُردم
دستم را
و اعتراض کردم
به اعدامِ درختان
اعتراضم
آرام و شاعرانه بود
مادرم
مرا نادان خواند!
ماه مرا
زیر نظر گرفته بود.
اَرابهام
در خمِ کوچهها
چرخی زد و
خالی کرد ترمزش را.
حرکتِ اشیا
مشکوک است.
اگر
پیدا نمیکنم
فندکم را
مشکوک است.
سیاسی نیستم!
اما
دیدارِ درخت
زخم را
عمیق میکند
زیرا
درختِ گلابی
عریان است
و چشمِ پاییز... هیز!
من
اعتراض کردم
به قانونِ برابری
و کشیدم
موهایِ خواهرم را
گفتم: چشمسفید
روزی... در باغچه
میکَنم قبرت را
اگر
به خانه دیر بازگردی.
خواهرم
تا خروسخوان
گریست
زیرا عاشق بود.
من
گناهکارم طوبا
بگذار
رازهایِ اندامت را
بخوانم؛
بگذار
با خالِ گوشتیات
حرف بزنم.
پرندهای
در چشمانت
زندانیست
اگر
از یاد بِبرد پرواز را
خواهد مُرد!
اعتماد کن!
محمد مختاری هم
رفته بود نان بخرد
اما
هیچگاه باز نگشت.