و بابل زمینی سوخته بود
بازماندهی جنگهای کهن
و زنان و کودکان گرداگرد آتش
                           سماع میکردند
جنگل از صدای تبر و زخم درختها 
و کوی وبرزن از صدای تازیانه حکایت داشت
مؤمنان به نمازعشق میایستادند با وضوی خون
زبانهای سرخ عقلِ سبز برباد میداد
و درگاه بلند دیرِ مغان هیچ نمیلرزيد 
سوختنِ زنده زندهی اسبها درآتش شیههشان
و گرازان و سگها سراسر شب را به پلشتی میالوند*
ما و میراث روزگار فراموششده
که تا هنوز به رسم ادیان گذشته گوسپند قربانی میکنیم
و خونش را به سر و روی کودکان میپاشیم
که از نحسی روزگار بی هیچ هراسی عبور کنیم
کُندر و عود 
اسپندِ در آتش را
آهو و پلنگ بو میکشند
و جهان قطب گمکرده نه جنوبش پیداست نه شمال
زنانِ اسطوره اما پیراهن ابریشمی میپوشند
و فرشتگانی در حبس ساحران
با جمجمههای بلور و طلسم
شیطانپرستان  زنجیر و میخ برای  مسیح در دست داشتند