من شبیه نیستم
به دهانی از خون
به کودکی مچاله در کابوسی دهشتناک
و آتشی که گشوده میشود هر آن
به صورت من نیست.
من شبیه نیستم
به ضجههای زنی در کابل
به زخمهایی با دهان باز
بزرگ
که بوی مرگ میدهد
من که پرت نشدهام از آسمانِ ساختمانی کور
و نیمهام را
پشت دیوارهای خانه
جا نگذاشتهام.
من شبیه نیستم
شبیه نیستم
من نیستم
نیستم
و نبودنم ازحفرههای خاموش تنم
فوران میکند
نبودنم تا خانه همسایه پیش میرود
و با همهی آبهای جهان در چمدانش
سفر قندهار میرود
به هیچ جنگی شبیه نیستم
میان اینهمه برف در چلهی تابستان
بالبسته
دستبسته
یخبسته
نشستهام.