به توو فشار میدهم پلک را که بسته بود:
زنی، از یک چالهی آب پرید.
انگار خاکی زیرِ سُمّ دو مرکَب غبار بشود، به هوا بلند شد وُ نشست روی بُریدهْ بریدهی آب.
شکلِ سومِ بیهودگی، نگاهم کن:
زمان چه شوم وُ بی دادْ، گَردْ ریخته روی این کجِ عصر،
خاکِ سرخ دارد از تنِ آویخته به آفتاب فرومیریزد،
اتاق لای وهمِ چینیِ آبی، گِرد میشود دورِ تو،
سر بچرخانی، پنجره مات است وُ طولانی.
تو سه شکل داری:
هم آن خیابانی که داشت میرفت،
هم آن زنی بالای پلّهها که موهاش سبُک بود وُ سیاهْ،
بالا میگرفت هِیُ حالتْ میکرد؛
مثلِ نوری که میدوَد از لای در وُ لحظهای هم نپایدُ:
تاریکی دوباره شکلِ چیزها شد:
کدام شماره از شبی که اوّل خوابیده بودی، بعد هم خوابیده بودی
اتاق در تو دور میزند،
گردابی را تو فرو میبلعی.
چه نارسیدهای، ای صبح، ای نادیدنی؛ طفره میروی در این پنجرهی معطّلمانده،
داری حل میشوی: خطوطِ صورت تو از هم باز میشوند، سایه ارتفاع میگیرد از رویِ تو که نپریده،
الّا دورِ آن دو چشمِ تُنُکِ لایِ پیشانی.
صدفِ کوچکِ دریای بابلسر،
خاطرت هست، آن دمِ صبحی که موج ها از چپِ من می آمدند وُ اتفاقاً تو درُست کنارِ شانهی من افتاده بودی وُ دیدی که چشم بستم؛ زخمی باز شد:
آن آبیِ گُشاد، تا هر جا میروَد.