بِهِل باد
به قصد جوشیدن خون
در رگهای مسدود زمستان
به قصد چرخیدن آتش
در تن منجمد زمان
بِهِل باد
میان گیسوان بلندت جوانی کند
بگو برود
از میانمان برود تاریکی
بلرزد زیر پایکوبیمان مرگ
نگون شود به سر
سقف سُربی سوگ
بگو نیلگون شود
مینوی ژرف
به قصد رستاخیز پارهپارههای تن
به حرمت رگ
که از گذرگاههای صعبالعبور گرفتیم
بگو برود
از میانمان برود تاریکی
بریزد شلالِ رنگینِ رنگینکمان
بر شانههای کشیدهی روز
و اندام پاک عشق
گیسو بسته به کمرگاه کوه
برقصد بر روان خستهی تاریخ
به حرمت گوشهگوشههای جگر
به حرمت بافههای بریدهی مادران
بر گهوارههای خالی
بِهِل باد
میان گیسوان بلندت جوانی کند
تلخ
چون ماتمِ خونِ انگور
هلهله کند مینوی ژرف
بر آستانهی اشک
به قصد دمیدن زبانههای آتش
زیر پوست زمستان
بگو برود
از میانمان برود تاریکی
بنوشمان!
در شکوه اشکهای همین شبها
بخوانمان!
در صدای راسخ همین سطرها
تو
مام داغدیدهی جوانمرگها!
مام لذتها و دردها!
زمان را در ساقههایمان برقصان!
جهان را در جانمان برویان!
به حرمت ریشه
که از استخوانهای تو گرفتیم.