از گیسوان مشکیاش، از شانه میترسی
از بیقراریهای این دیوانه میترسی
از زندگی در کنج این ویرانه میترسی
گم میشوی در گوشهی میخانه، میترسی...
بیآبرویی، آبرویِ چادرش را خورد
باد آمد و با خشم بوی چادرش را خورد
یکباره استفراغِ رویِ چادرش را خورد
با زخم خندانش، وضوی چادرش را خورد
بر ریش تاريخ و به ریش یار میخندد
بر لحظهی دیدار و بر دیدار میخندد
بر اینهمه بیهودگی صد بار میخندد
همواره بیزار از خودش بیزار میخندد
در چادرش پیچاندهای انبوه زورت را
با بند تنبانی که میبندی غرورت را
در چینهای دامنش کندهست گورت را!
ای مردهشور غیرتت را! مردهشورت را!
با لکههای سرخ این دامن چه خواهی کرد؟
با این جداافتاده، با این زن چه خواهی کرد؟
با یک کبودی گوشهی گردن، چه خواهی کرد؟
اصلاً چه میکردی بگو! اصلاً چه خواهی کرد؟
با لکههای سرخ این دامن عبادت کن!
با جانماز تازهات آهسته خلوت کن
هر شب خودت را مُثلهکن، هر شب عیادت کن
از این زن دیوانه راضی باش! عادت کن!
که شاعر است و شعر خندانی نخواهد داشت
لبخندهایش لطف چندانی نخواهد داشت
با اینکه شعرش بیش از این جانی نخواهد داشت
میمیرد و این قصه پایانی نخواهد داشت.