ای آسمان یکسره غم ریز با توام!
آوار شد تمام تنم زیر بارشَت
اندیشههای مبهم و اندوههای نو
لعنت به سرزمین تو با این نگارشَت
دیگر چگونه با غم زندان جدل کنم
وقتی همیشه غم به درونم خزیده است
خوابی که داشت بعد زمستان بهار را
دیگر همیشه از سرِ شبها پریده است
دنبال ناکجای پر از دلخوشی منم
جایی فرای اینهمه بنبست بی گذر
لعنت به این جهان پر از مرز و خطکشی
لعنت به آن […] توانای بی پدر
آری، منم که بی تو فقط زندهام، همین
مردی که در میانهی عمرش تباه شد
هر آنچه آرزو به دلش داشت دود شد
قطعیترین نشانهی تعریف آه شد
جز حسرتی عمیق چه چیزی به زندگی
معنای کشف لذت آغوش میدهد
ای حسرت همیشگی از لذتی عمیق!
آیا کسی صدای مرا گوش میدهد؟
من روی سایههای دلم خانه ساختهام
همسایههای من همگی سایهپرورند
تاریکی از درون خودم شعله میکشد
کرهای دوروبر همه همسایهپرورند
ای صبحهای تارتر از شام قبرها!
من آفتاب سرد شما را نخواستم
یک عمر در سیاهی زندان نشستهام
با التماس نور خدا را نخواستم
روزی که خاک جسم مرا هم بغل کند
از نو طلوع میکنم از قعر قبرها
آری، اگرچه فکر مرا هم لگد کنید
باید نوشت بعد سیاهی درخت را