دارد از راه میرسد برخیز، آینه روبهروی او بگذار
سر راهش حریر و ابریشم، اطلسیهای توبهتو بگذار
دارد از راه میرسد برخیز، آب و جارو بزن غزل دم کن
تختِ چوبی بیاور و آن را روی ایوان روبهرو بگذار
یک طرف جام و سعدی و نرگس، یک طرف واژهواژه دلتنگی
یک طرف نازبالشی گلدار، یک طرف ترمه و سبو بگذار
حسرت و بغض و غصه را بردار، گوشهی دنج باغ پنهان کن
شاخههای سفید شب بو را، روی گلدان، کنار جو بگذار
باز کن قفل آن قفسها را، فنچها را رها کن و برگرد
وسط حوض آبی کوچک، ماهی و ماه و سیب و قو بگذار
تا که بیتابتر کنی او را، آب و رنگی بزن به چشمانت
گوشهی شال قهوهای رنگت، تارهای ظریف مو بگذار
هی نینداز چین به ابروهات، هی دلت را نکن پریشانتر
پای مهمان ویژهی امشب، از دل و جانت آبرو بگذار
دارد از راه میرسد بس کن، داری از اشتیاق میسوزی
شاید این آخرین قرارت شد، پس نکن هی بگو مگو بگذار...