راهی که از میان مردمک میگذرد
بیبازگشتترین راههاست
و من که اشک پرندگان را
پسانداز روزهای بی پرواز کرده بودم
عطش را بهانه میکنم و با چشمان بسته
جرعهجرعه پریدن را سر میکشم.
چیزی در میانه نیست
جز صدایی که گذشت و
پری معلق و عتیق
که آرامآرام مرگ را به تسلیم وامیدارد.
پابرهنه و هوشیار نه...
سرابی پیداست و پرندهای که بر سر گهواره
دعاهای بی اجابت میخواند.
سراب!
دستیافتنیترین تصویر من
حقیقت شناور در دانههای شن.
پلک بر هم میگذارم و رد میشوم
خیال نیست خیسی پاهایم
که آنچه شما سرابش میخوانید،
من از آن نوشیدهام.
از آن روز عزادار بیمرگی خویشم.
در آفتابی ترین سرزمینها
که خورشید پنجه با پلکهای تنگ نرم میکند
و بازدم گرم زمین خون و عرق را
بر دستان و پیشانی میخشکاند
کلاهی از لانهی متروک عقاب
بر سر میگذارم و اسامیکهن را
بر پستترین زمینهای ممکن فریاد میزنم.
نیستند و جز دانههای شن
شنوایی همراهیام نمیکند.
دانهدانه میافتد و
تمام میشود اعتبار این ساعت شنی.
تنها من به نظارهام تا این موج سهمگین
مرا دریابد و من
در میان اجساد ماهیان
مشام مرگ را به تور بیندازم.
آخرین پرنده برای اجابت دعا
خود را قربانی میکند
و زمین در عزای آخرینها به خواب میرود.
من سوار بر چوبدستیِ خویش
میتازم و سراغ سرابهای دیگر را میگیرم.