کوتاه بود مرثیه،
با خطوطی معوج و پرتکرار،
از پس خیسیِ چکندهای،
که در جلد شب،
نشسته در گودی گونهای،
لال میسرود:
بگو چه کنم؟
با زخمیکه فصل را نمیشناخت،
و شلیکی که در حدود تو،
از تنم گذر میکرد...
یا نعرهای چنان،
که نفهمم از من،
تنها چالهای باشد،
که مرگ را از خود عبور میداد
_
یاد تو،
از گلوی من شروع میشد،
با خونی که بند نمیآمد...
و چشمهات،
آن دو بلوط آشنا...
که هنوز هم با یادت،
از گُردهی آسمان،
دستهام ارغوانی شود،
بعد باز هم نفسم بالا بیاید،
گردنم را بلند کنم،
و باران بر شیار کوچکی از شب،
هنوز هم خواهد بارید...