به جستوجوی تو
ساعتها به این درخت نگریستهام
به جستوجوی تو
دیوارها را گشودهام
به جستوجوی تو بودهام
در کلام هر صدف
بر دکل هر کشتی
بر گردهی هر برج
در دودکشهای آسمانی
در چهچه ملکوتی موتورها
در غرش هر هزارتوی آهنی
در هر دستی که برای صناعتی دراز کردهام
به جستوجوی تو
در وحشتهای تاریک
و نورهای مرموز گام برداشتهام
نعرههای چرخش ستارگان را با قلب خود شنیدهام
در این برهوت جستهام هر دانهی شن را
و از کُرات سرکش درگذشتهام
به جستوجوی تو ای موسیقی حرفهای وانهاده!
به جستوجوی تو
در دشتهای بیکران
خزه و شن و خاکستر در
در خورشیدهای نخنما بودهام
و حالا تنها هیولایی کور یافتهام
ما مردان قدبلندی نبودیم
شکمهامان گنده و پرمو
در اندوه سالیان پوسیده
ناتوان از تحمل رؤیای بیانتها/ واقعیت بیانتها
در پیژامههایی لکشده از غذاهای ارزان
در انتظار خاموشی
روزها را همچون مگسها میپرانیم
هنگامی که دستی تکان میدهیم
تا روز از دست نرود
با هیبتهامان
آنجا که سایههایی بلندتر از خودمان داریم
و مقتدر و عصبی برمینگریم
حال آنکه از جنباندن برگی عاجزیم
و ابر مردان در آواز فلزی قرن
با بدنهای برنزی رگزده و چشمان تیز
با عضلاتی مناسب برای نجات یک اتوبوس
یا نهایتاً یک قطار،
با فکهای بزرگ و محکمی که دارند
و با تمام داندانهایشان
به ما لبخند میزنند
ما در جستوجوی چهرهای که بر صورت نهیم
با شوخیهای بیمزه/ بوی سیگار و عرق
در صندلیهای نصفهنیمه
تا دهان باز کردیم چیزی بگوییم
تمام حرفها را گفته بودند
و غولها با حنجرههای جاودان
نعرههای پرشور را کشیده بودند
با کوتولههایی بر شانههاشان
که سیبی را گاز میزنند
و سحابی و مرغ دریایی را
در یک چشمبههمزدن
به یک خط فرمول ریاضی تبدیل میکنند
که «روز را توصیف کردند
و عملی را که در آن انجام میشود» توصیف کرند
و ما شاهدان سیاحت اشیا در زمان و مکان شدیم
با اجازهی اعدادی که نمیدانستیمشان
و در وقایع مشخص و معین داستانی که نوشته بودند گیر افتادیم
در سلطنت مطلقهی دوربینهای هار
فریاد میزدیم کلماتی را که هیچ مفهومی نداشتند
ما راویان ببرها و صخرههای سترگ نبودیم
ما راویان ایمانهای استوار و دشتدشت تازش مادیان نبودیم
راویان گریستن مردی نشسته در تشت پلاستیکی یک حمام کهنه بودیم
راویان بدنهای چروکیده و دندانهای شکستهی معشوقههای خیالی خود بودیم
راویان لولههای زنگخورده و جیرجیر درهای خراب
در زمان استراحت اشیا
در شگفتیم از حوادثی که هرگز رخ ندادهاند
آنجا که در خیابانهایی پرسه میزنیم که معدههامان آنها را نمیفهمند
گاهی گمان میبریم
این موسیقی عناصر است که میشنویم
اما تنها راه میرویم
در تابش لجوج نور الهی لامپهای نئون
و گوش تا گوشمان
سمفونی قاشق و چنگال و کارد و لیوان است
که در جریان است
و درونمان غلغل بیمنتهای مرغ بدآوازیست با ادویههای تند
آنجا که هزارههای انگور در عنبیههامان میچرخد
آنجا که در رستاخیز روی دور کند
ویرانههای بهجامانده از بدنها
ناگهان شروع به حرکت میکنند
آثار هنریِ جراحان با صداهای گرفته راه میافتند
با برگههای بیارزشی در دستشان میدوند
و سالها امضاهای ناتوانشان را در عضلات دست خود نگه میدارند
آنجا که روی نیمکتی نشستهایم
و روبهرویمان شاخسار بهاری ـ بی آنکه اجازه بگیرد
با ازلهای متعدد شکفته است
و بیقرار سیگارمان را میان انگشتان میچرخانیم
تا زمانش برسد: زمانِ زمانها
آنجا که باید کار درست را انجام دهیم
و سهمیبرای خود دستوپا کنیم
در خشخشی الکتریکی، که از این جهان میماند
اما میدانیم تنها استخوانی هستیم
لهشده میان خاطرات نرِ این سیاره
میان نعوظ ستونهای تاریخ
میان چرخهای تانکهایی مرده با لولههای راست
گاه میخواهیم چیزی بگوییم
میخواهیم با صدای پوسیده خود فریادی برآوریم
مثل آنکه بخواهیم با عصای موریانهزدهای
ستونهای جاذبه را در هم بشکنیم
اما بعد از آنکه با سرفهای عامدانه سینهی خود را صاف کردیم
تنها سکوت میکنیم
نشسته بر پارهای سنگ بیشکل
فرو ریختن ستونهای مرمر و تالارهای شکوه را به تماشا نشستهایم
و زیبایی، آن حس موهوم نورآگین
قرنهای نوری از عمرهای ما بلندتر است
حالا چه کنیم؟
با انفجار شکوفهها بر شاخساران
که بسیار کوتاهتر از عمرهای ماست
در اتاقی کثیف با پنجرههای بسته
با بوی کپک جنگلهای مرطوب
یک استوا هیزمِ تر
در انگشتان بیجان وارفتهمان
و سیمپیچ فرسوده در اتصالهای بیمعنی مدام در جمجمههامان
فشار میآوریم
فشار میآوریم
زیر دکلها با آواز سفیدآبیشان
تا به بوتههای تجلی متصل شویم
اما دریغ از درک یک آجر مستأصل
اما دریغ، چون خاطرهی گذر برق، درون پارهای سیم دورانداخته:
تنها لحظهای روشنایی فرّار را دریافتهایم
و بعدتمام عمر به جستوجوی آن لحظه
میان فوارههای رانها و پستانها
و تلِّ شکمها
قوزکها و گردنها جستهایم
و پستوهای جهان را درنوردیدهایم.