خوش آمدی به جهانم به این پریخانه
غم صمیمیِ من ای سِتُرگِ دیوانه
که با تو قصر شده است این سراچه... پیش از تو
جهان چه بود به جز کلبهای حقیرانه
هزارویک شبِ هجران سحر شده…
بنشین ـ کمی مقابل خاتونِ خویش شاهانه
مرا به هیئت گلها ببر در آن آغوش
ببر به گوشهی عطرینِ پیرهَنـخانه
که دستهای تو آواز کولیان دارند
و شانههات برای پرندگان لانه...
به چشمهای تو همچون لیالیِ بغداد
نگاه میکنم آری... نگاهِ دزدانه
درون هر زن آرام یک خدابانوست...
که گفته این زن سرکش، زنی است فرزانه؟
دو بال میشوم و میبرم سوارم را
که اسب بادم آری که اسب پروانه...
بگو به گوشِ جهان قصهی مرا... آنگاه
از استخوانِ جنونم بساز افسانه
بیا پرندهی این شاخه را به دامانداز
بریز دانه برایم … بریز دیوان