جست میزنم از حوض به رودخانه
بر خلاف.
قهوهایها
میگویند
باز آمد خلافکار.
پلاستیکپوشها میاندازند نخ را
میجهم از حلقهی کمان
میشنوم به ژرفا: نابکار...
آنم که از حوض پریده به رود نرسیده
از هول و گرداب و تور همواره رمیده
به سر منزلم، امروز اینجا
فردا نمیدانم کدام جا
دلخواه باشد،
رسیده
دل از بند و زخم و خار و حصار بریده
که میتواند بداند دلیلم را
بشمرد خالهای سیاه تن نقرهایم را
بی شنا کردن و آبشناسی
آنکه را همواره
سوی سیل سریده؟