و اینک، یقههای کیپبسته خبر از تنگیِ تابوت میدهند
و هم در این روز است که دهانِ زمین را بهدقت گِل میگیرند گورکنان:
«این مُرده دیگر به رؤیاهاتان باز نخواهد گشت.»
میانِ دو شمعِ معذب و گلوی سوختهی هوا
به چشمهایش مینگرم
به اخمِ زنانهی مرگ
در قابی که مهابتِ یک عمر را خلاصه میکند،
و مهابتِ این دو واژه را:
«یک عمر.»
از گردنِ زنان میشود فهمید هیچ باردار شدهاند یا نه
(پیشتر گفته بودم این را؟)
حال چنگکِ سهشاخِ ملکالموت را به عکاسباشی بدهید
تا جانها را از کادر غربال کند
و عمرِ آدمی را، با هر چه خاطره،
بهچشمبرهمزدنی، از سوراخِ تنگِ فلاش بگذراند.
با این دستهاست، همین دو دستِ چلیپا
که سنگی در خاک خواهم نشاند
و رگهای جوانم پایَش خون خواهند داد
تا جاوید در ارتعاش بماند
فرازِ گرمخانهی کرمها و عنکبوت
أُوْهَنَ البُیُوت.