هنوز باران مىبارد بر آسمان شهر
چراغهايى شيشهاى هستند در دنيا
كه شيشهى آن را
ما با حولههاى كهنه
تميز مىكنيم هر روز، دم غروب
و كبريتى هست
كه بوى گوگرد سوخته مىدهد
و سينهى من مىسوزد
وقتى چراغِ لامپا را روشن مىكنم
سايهها روى ديوار ظاهر مىشوند
سايهى تو اما از دنيا گريخته است.