...
به من مانند رُخ کدام نگاه متمایز مینگری
که سرتاسرم بهانههای مکرر آب میشود
مشرف به آفرینش انار و فرشتهای با بالهای شکسته
که در کبوتری
به خواب رفته و
شکل یک طفل زخمی
با انگشتهای سبز و چشمهای ارغوانی دارد
لبی شدیدن سرخ
که در یک نقاشی تند از خاکهای سرگردان
متراکمم میکند و از حفرههای گرم زمستان میریزد
و رد محوی از هوا از خوابهای امروز میشود
که با سیاه معنای نزدیکی با شقایق
و اسکلتهای شیرین
و روشنی دارد که در ذکرهایم بسیار تشنهاند
در من
دلبستهی جنون و بوسهی بادبادکها چرا
انگشتری که در سینهام گریان بود
هنوز از جادوی اطلسیها
و گامهای زن
انتظار خون و تداوم اشک از عددهای معصوم دارد
زیرا مرگ تبعید به پرندهای شد که تعبیر ماسهها
و تعبیر جغرافیای مُنفجرم در گیاه گمشدهایست که بوسهها را
از اصل میگشاید برای طفلی که
وقتی از دستهای گُل افتاد
گُل را پژمرد
اما مُعطر کرد