…
و دشتها که پریشان
درختها همه عریان
نشستهاند به شوقِ
بهار بعدِ زمستان
نشستهاند که شاید
سوارِ ابر بیاید
به این کویر ببارد
که سوخت از غمِ هجران
سؤال میکند از خود
درختِ غمزده هرآن
هم از سؤال لبالب
هم از جواب گریزان
چه میشود که دوباره
کویرِ غرقِ ستاره
بدل شود به گلستان
در این تراکمِ نسیان ـ
که باغ برده ز خاطر
که سبز بوده همیشه
و رفته از سرِ گلها
نَمِ نوازشِ باران
و باغبان که نشسته،
کنارِ پنجره گریان
به فکرِ دار و درختش
چُپُق به دست و پریشان
سؤال میکند از خود
ولی شبیه درختان
هم از سؤال لبالب
هم از جواب گریزان
در این تسلسلِ باطل
بگو که بعدِ بهاری،
که پیشِ روست، چه داری
بجز صدای زمستان؟