زَهره نداشتم
چراغ به تاریکخانه بیفروزم
تو را به دندان بگیرم
گلو از خون تر کنم
روشنا روشناگویان
بیاشوبم بر ضالین قوم خفته در سیاهی
این دستِ برآورده از گریبان
ید بیضا و نورِ آزرده از قمر نبود
این خالِ فرونشسته بر خندان لب
نیمتاجِ گردباد بود و سیه ردای طوفان
کسری فرو ریخت و طاقت به پای و جان نماند
چشمانتظاران
چشم دوختند بر سیه ابر
خون گریستند بر ریگزار
پیچیدند طومار قصه و آغاز غصه را
و آیات از آسمان
به بیراهه روان
نیمهشب بود و زلیخا صیحه بر بالین داشت
نیمهشب بود و مرگ به پنجه پا میفشرد
نیمهشب بود و حریر از رخِ افروخته فرو میافتاد
زَهره نداشتم تو را به سامیان بازنهم
بزغاله به کوه برم و تشنه بازگردانم
در کاسهای زرین
شیر از پستان بدوشم
زَهره نداشتم قرون در قرون
پایکوبان به هلهله دور شوم
موطن از اینوآن بازگیرم
طاق به کسری
تخت به جمشید
قصر به شیرین
کتیبهی خونین
به تیشه بر فرق بیستون بنشانم
موطن از آنواین بازگیرم
شطِ تشنه از سینهی سیراب
چشمِ خشکیده بر زندهرود اندازم
زَهره نداشتم در هوای گردوبُنی نحیف
بر میانرودان کشتی برانم
پهلو بگیرم به سومنات
زَهره نداشتم به آبهای طاغی بنگرم
گلو از خون بشویم
به ناله بگویم
این خاک آغشته به اکلیل و خوناب
در خوابهای هر شبم
رعنای عریان دیگری به شکم میپرورد
زَهره نداشتم برخیزم
بتخانه به کافور بشویم
در لیلهالهریر
با دو چشم سرخ
الهه به بستر برم
دست از خون بشویم
به ناله بگویم
این خاک آغشته به اکلیل و خوناب
در خوابهای هر شبم
طوبای رقصان دیگری به شکم میپرورَد
زَهره نداشتم به کینه بگویم
بر غاصبیه ننگ میبارد
بر قادسیه ننگ میبارد
بر غاصبیه ننگ میبارد