... دستی بکش به جامِ جهانبین
جادوگرِ نشسته به جارو
آینده را بگو و بپرواز
بینامِ کائناتیِ خاموش!
مجهولِ وهمناکِ شنلپوش!
چیزی بخوان برایم ازاین راز
آینده؟ ننگِ تازهی اعصار
باریدنِ همارهی آوار
تجویزِ بینهایتِ اجبار
انبوهِ روحمرگیِ بیحد
اجماعِ چشمهای مردد
چشمانتظارِ دیدنِ اعجاز
غرقابی از فلاکت و خفت
مردابی از هلاکت و ذلت
سیلابی از خسارت و خِست
یکمشت پوکِ باطل و پاتیل
یارانِ سستِ گیجِ اباطیل
اطرافیانِ منگِ دغلباز
مستهجناتِ جاریِ چرخان
در چالههای چرکی و تاریک
دنبالِ ردِپای تو و... بعد
زل میزنند توی نگاهت
سد میزنند بر سرِ راهت
همنسلهای سانحهپرداز
فرسودههای نحسِ خموده
مردارِ رفته: گورِ گشوده
تکثیرِ رعد و بارشِ دوده
در مشتِ دستِ دستهی نامرد
یعنی که سرنوشت تو را کرد
با رذلهای اینهمه دمساز
ـ یعنی چه؟! ـ هیس... مرد جوان! هیس
ساکت! وجود داشتنت را
انکار کن که ارتشِ سایه
چون کرکسانِ مرگِ تو هستند
در گیرودارِ خنده و رقصند
در چرخشاند دورِ سرت باز...
اینجا فرار کرد به بیرون، از قالب و وزن و قافیه حتی، از زندگی. از شعر. چرا از تاریکی آینده را پرسید؟ روشنی چه؟ جادوگر هم که خیلی چیزها را نگفته بود، رفت. راوی، بدون شخصیتها. باید به شعر برود. باید چیزی پیدا کرد؛
شاعر به شعرِ نیمه فرو رفت
در عالمی که کارِ خودش بود
دنبالِ یک فراریِ ترسو
بیرونِ خانه، غربتِ کاذب
از بُهت توی کوچه زمین خورد
اما نشست روی دو زانو:
یعنی کجاست؟ از همه پرسید
از مردمی که مثلِ بشر نه
— گفتی که؟هان! گمان کنم آری
میرفت تا... صدای بلندِ فریادهای زهرهتَرَکها:
از روی تپّههای مجاور
لولیده است گلهی زالو
تمثیلی از شقاوتِ اشیا
اجساد مغزمردهی جانی
در کارِ ترسولرز و دویدن
سر تا قدم حریمِ لجنمال
میریخت آب چندشی از آن
ناآسمانِ تیرهی بدبو
ترسیدههای بیمبرانگیز
سرگشته، گیج، بیخبرانه،
آسیمگی، فرار، طپشها،
فریادِ بیجوابِ شکسته
در انحصارِ عربده، ضجه
گم شد میانِ هول و هیاهو
شاعر درونِ معرکه مبهوت
دستانِ مرگ بیخِ گلویش
تنضربههای ممتد تنها
او را کشید زیر لگدها
یکلحظه دید سوی فراسو
جادوگری نشسته به جارو
درهایوهوی نعره و زوزه
از دور جیغِ محوِ عجوزه:
دنبال مرد بودی و حالا
در دامِ مرگِ متنِ خودت باش
مشمولِ مرگ بودی از آغاز...
*سطر آخر: نگاهی به شعری از مارک استرند؛ تو مشغول مردنت بودی، هیچچیز جلودارت نبود...