...
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید
و تو
موهای مجعدت را
در قیلولهی گردوها میتکانی
با قایق کاغذی عصر
از خواب شور جلبکها
به شقیقهی ماه میرسیم
و کلید را
که انعکاس شیء بر چهره است
برمیداریم.
آنجا هزارتوی قصه را دریست
که جیرجیرکها از آن میآیند
با وحیِ
نشسته عاشقانند زیر پردههای انار
و زن دیو
ریشهی درخت را
در شیشهی عمر دم میکند
و شترها
بار شیشه را میبرند...
نورِچسبناک را میهلم
به لهجهی مستعمراتیم
و حالا
میایستم
لبهی دنیا
که پریده
مثل لبهی نعلبکیهایم.