بیشانه... بیزبان
دستی که بر شانهی من داشتی، برداشتی
اندک نایی که مانده بود برایم
با صدایت از من دور میشد
و دورتر
(که دور بود از اول)
و قبل که میرفتی گفتی که از صدای خودت دورتر بایست!
من با زبانِ خود بس بودم... کنار تو بودم
اما تو
خود را ستارهی دور میخواستی
(شب، تابِ چشمهای مرا نداشت
ماه، تابِ هر اَبرامِهِ بیتاب)
لحن من از آغاز...
و خطابهام همیشه غلط بود
وقتی با تو در «حروف» مهربان بودم
گناهِ من اما نه...
که جز با نوازشِ نامهای تو در سطر
جمله بسته نمیشد
و در سکوت بر زبانِ من میماسید
(یک نام تو زبانزدِ من بود)
دور از زبانِ خودم
تو (که از رگِ گردن به من...) دورتر از ستارهی دور میشدی
تو گفتی و از شانه...
تو گفتی و برداشتی
تو گفتی و پسزدی
تو گفتی و من لال...
غمگینترینتر از شرمگینترین نامِ خودم بودم
ـ یک نامِ من «همیشهی در مِه» بود! ـ
(کمرنگ و محو
شکسته و هاشوری)
بریدهبریدهست حالا هم
و هر چه بریدهتر سزاوارتر!
«تو» هیچوقت مخاطبِ من نبود!
من سالها با کسی در خیالِ خودم بودم
و دستِ من اگرچه که کوتاه
از پای من درازتر برگشت
بس!
دستی که نه درخور شانهات... پس...
زبانی که مخاطبش تو نباشی لکنت است...
و هر چه کوتاهتر بهتر
حتی همین وقتی که در کنار تو هستم
وقتی که سایهی دستت...
گریخت شانهات از دستم
و ریخت تکههای دلی
که گلی پرپر
پرپرچههای دلی که خطابِ هیچکس نبود
و مثل پیغامی در باد
و بر هوا رفت
و گاهی بر شانهی افتادهی رهگذری نشست