فدایِ برقِ شمشیرت، بزن آن زخمِ کاری را
به آتش می کشد چشمِ تو این باغ اناری را
میان سینهام هر شب، تنورِ شعر میسوزد
تماشا میکنی در خانهام، آتشسواری را
غزل از بمبهای خوشهای آغاز خواهد شد
بترکان در گلویم بغضهای انفجاری را
مرا از مرزهایِ خود فراری دادهای، دیگر
که باور میکند برگشتِ سربازِ فراری را؟
ولی من بینِ تو با تو، به حکمِ عشق مجبورم
در این اجبار میبینم، سلوک اختیاری را
صدای عشق در این گنبد دوّار خواهد ماند
نشانت میدهم ای دوست، رمزِ ماندگاری را!
من از مفهومِ روز و شب، جز این چیزی نمیفهم
که پایان میدهی روزی، شبِ چشم انتظاری را
قدمهای تو در این کوچه، نامرئیست اما باز
به رقص آورده رفتارت، خیابانِ کناری را
رها کن تا که گیسویت، بیفتد روی زانویت
به مویت دوست میدارم، فرودِ اضطراری را!