بر پوستِ خورشید نسوختهبود آن دست
چُنان که از لمسِ تنش
بیچارگانِ سرانگشت نمیدانستند
در آبیِ آن رگهای گرم
خونِ هزار تابستان است
آغوشِ تَر بر او گذشت
مانده استخوانها بر سفیدِ خاک،
بر ملحفههای سرد
خبر پیچیده در شهر
زنی بخار شد، زنی
سرانگشتانه بخار شد