که به یاد آورد پرویز فنیزاده، بازیگر یکی دردانه را
تا خیابان آ آ آ آ
ببم جان
وقتی از خانه آمدم
چشمانم پر از دنیا بود
وقتی برگشتم
یک چشمم سیاهچالهای بود
که عاشقی را در کوچهی مهتاب از یاد برد
از خانه تا خیابان آ آ آ آ
ببم جان
از خانه که به کوچه آمدم
جوانی بودم با گیسوانی از شبق
و تا پیرسالگی به خانه بازنگشتم
ببم جان
تا خیابان آ آ آ آ
از خانه به حیاط که درآمدم
هیاهوی کوچه، خیابان، کهکشان
چنان بلند بود و
خون در هوا شبیه باران
که ماهیان قرمز حوضخانه
به شکمهای سفیدشان غلتیدند
و از کوچهها صدای گربهها و سگان هار بلند.
تا خیابان آ آ آ آ
ببم جان
قیاس آبادی بود فردا
در خیالاتم پر از سبز
پر از رود،
دریا دریا آب و
درخت درخت جنگل و
شهر شهر چراغان.
ویران شد اما آنهمه آ
که آبادی
که آزادی
که هزار آی سرگردان
در نقاشی کودکان و
شعرهای شاعران
در اشکهای مادران و
هزارتوی سیاستی که نمیدانستمش.
نه
دیگر «دایی جانی» نیست
که در پشت تفنگش پناه بگیرم.
دروغ چرا ببم جان
تا من آ آ آ آ
یک قدم مانده به مرگ
یک قدم مانده به آزادی.
بیهوده
دوربین ات را به دور دستها نشانه نرو.