توران را درمینَوَرْد،
ای آغوشِ شنی !
از پوستِ مخملینات
سپرِ پلک را بردار
تا آن دو مردمانِ سیاهگون
رخِ خالیِ جگرگوشه را
به حجلهی آراسته
تَر کنند...
ناکام و شادروان
تعزیهی مریم ِ سوگوار
سرودِ صبحگاهِ مرغکانِ میاندشت را
ایستادهای
بر مناسکِ انقراض
گلوزَده
به چاوشییِ پارهی مردهات
ای تن !
ای رَحِمِ سوختهی آخَر !
لقاحِ باد و سرنوشت
در سکونتِ بیجایِ زماناست
و آن مردان مهرَبان
که شبانه
دو وَرِ جاده
آتش میافروزند
فوارهی صَفرا را
در تلخییِ
جگرِ شَرحه
ندیدهاند
… آن لیلا
که سیاوش بر تل ِخاکستر سرخ
گم کردهاست.
ای دَلو!
ای دختر شب !
دلبرکِ سرگردان !
یوسفِ بیقبا را
چرخها بُردند
و چاه
آن سیاه-
چشمهای توست
نمیخشکد.