...
به آتش خیره شو!
گرمای نخستین روز آفرینش را
در پوستِ نازکْ نارنجیام بریز
به من نگاه کن!
با حلاوتِ عسل
وقتی گَردههای زردِ گُلی
به شاخکهای زنبورِ نَر میچسبد
به دنیا بگو که دوستم داری
حتی اگر پایش افتاد
به این ساعتِ کم عقلِ دیواری بگو!
به کمر بند ایمنی به آینهٔی ماشین
اصلاً به پیچِ تند ِ جاده بگو که دوستم داری!
تو شبِ بارانی هَرازی
بهخاطر میمانی
با ریسههای رنگی
که چراغهاشان یکی در میان لای شاخههای تاریک
دل ترکاندهاند
رودخانهی لاغرِ طُرقبهای*
که در بهار جان میگیرد
و دلِ مسافرها خوش میشود
به تو
ببین! دستم قناری خانگیات شده
گاهی نمیخوانَد
گاهی در جیبهای خالیات
پی آخرین شعری که گفتهای میگردد
به دستم بگو که دوستم داری
* طرقبه از ییلاقات خوش آبوهوایِ مشهد