…
سکوت ممتد شهرم ، مرا زبان بدهید
برای بغض گلو گریه ارمغان بدهید
زمانه هیچ برایم زمان نداد افسوس
شما به شیون من لااقل امان بدهید
به گوش من خبر مرگِ برگ سنگین است
خبر از آمدن آخرین خزان بدهید
از آه پنجرههای شکسته میترسم
مباد سنگ به دستان بدگمان بدهید
اگر بهجای وطن ، غربتم عزیز کند
مرا همیشه بهدست برادران بدهید
گریزم از گذر ناگزیرها چون نیست
مرا بهدست خبرهای ناگهان بدهید
اسیر حسرت شعر نگفتهام حالا
دوباره راه قفس را به من نشان بدهید
شروع صحبت من تلخ و آخرش شعر است
همیشه قبل چشیدن مرا تکان بدهید
تمام ملک جهان سهمتان، ولی ما را
بهقدر حجم قفس کاش آسمان بدهید