…
هر چه تکشاخ در جهان داری، سر ببُر، وقت نذر و قربانیست
خانمی در مسیر قلعهی تو، ایزدی در حصار زندانیست
زنی از ابتدای خلقت شب، شکل زاییدن زمان از روز
مثل گلهای ساعتی در خواب، غرق رؤیا و گردهافشانیست
شهریار هزارویکشب من، چشمهای تو قصهگوی مناند
وقتی از اضطراب میترسم، دیدنت عین قصهدرمانیست
روی موهای شهرزادی من، مرگ با چشم بسته خوابیده
شهریارا شما خطر داری، خطرت مثل زندگی، جانیست!
ای حضور فروغ در قلبم، هاتفِ جانِ من لسانالغیب
با تو احیای مولوی هستم، شمس من غرق مثنویخوانیست
اینکه پایین بیاوری سر را، مثل سیگاری از جهان خسته
از بهشتی که چشمهای من است، حالتی از هبوط انسانیست
هر چه تکشاخ در جهان دارم، میبُرم سر، که غرق خون بشوم
خونِ تکشاخ و چند چیز دگر، که همه از رسوم پنهانیست
مویِ خشکِ سمورِ سرگردان، نافِ آهویِ باغِ تیموری
اسمِ الله و چند سکهی زر، که بر آن مُهرِ سبزِ ایرانیست
روی قالیچهی زمان هستیم، در اتاقی سپید از گریه
جز سیگار نصفهای در چای، که در آن التهاب پایانیست
من به جان میخرم که زاده شوم، تا بمیرم بهشکل آغوشت
زایش و عشق و مرگ، مشترکاند، توی آن لحظهها که عریانیست!