خزان گرفتهام و فرصت بهارم نیست
و هیچ قبلهی سبزی به روزگارم نیست
چگونه از قفس چشمهات پر بکشم
در انزوای تنم نقشهی سفر بکشم
تو را از آینهای بیگناه میخواهم
تو را برای نفسهای ماه میخواهم
تو را به جوشش آغوشهای پر هیجان
شبیه لذت یک اشتباه میخواهم
که باز دور خودم میکشانیام خود را
و در ادامهی بنبست... راه میخواهم
مرا بگیر از آوار دردهای تنم
هنوز با همهی غصههام بیکفنم
مرا ببوس که امشب دوباره زن باشم
برای غربت دیرینهات وطن باشم
مرا که خستهام از سالهای خوابزده
از این جماعت ناباور نقابزده
تو آسمانی و دریاست زیر پاهایت
مرا بنوش از این چشمهی سرابزده
هزار چوبهی دار است زیر بالش من
دوباره دیر رسیدی و آفتابزده...!
دلم گرفته چرا اسمتو صدا نزنم؟
ازم نخواه ته این قصه بیتو جا نزنم
میخوام دوباره تو آغوش تو بریزه دلم
بخند با همهی غصهها عزیز دلم...
من و تو کشتهی این جنگهای بیتأثیر
ادامهی ضربان بقای بیتأثیر
گریستیم و نشستیم تا تماشای
سقوط مسخرهی یک دعای بیتأثیر
سکوت کرده و لبخند میزند به زمین
چقدر خستهام از این خدای بیتأثیر...
به عمق راه رسیدیم و جز فشنگ نبود
همیشه آخر هر ماجرا قشنگ نبود
صدایمان به لب گوش هیچکس نرسید
خدایمان که به آغوش هیچکس نرسید